قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

خاطره ازاین روز های من و پارسا

سلام به داداش خرابکار و شیطون و بامزه ی من پارسا. تو بی نهایتتتتتتتتتتتتتتت شیطونی میکنی مثلا میری تو اتاقم دفترامو بر میداری میری یواشکی بدون اینکه من بفهمم خط خطی میکنی. یا مثلا وقتایی که دارم مشق می نویسم پاک کن کنارمه سریع میای میدزدیش و فرار می کنی منم دنبالت میام ولی اخرش هم بهم نمی دی یه بلایی سرش میاری من هم باهات قهر میکنم وقتی همون لحظه خرابکاری بهت می گم باهات قهرم توجهی نمی کنی بعد از گذشتن دو سه روز میای باهام حرف میزنی و می بینی باهات قهرم منت کشی می کنی و هر خواسته ای که دارم انجام میدی. میری سراغ کاغذ دیواری ها و میکنی شون و من با هزار تا چسب زدن بلاخره یک جوری می پوشونم. میری سراغ چرخ خیاطی و اونقدر می چرخونی می چرخو...
7 فروردين 1395

برف بازی

یک روز توی زمستون من و داداشمو مامانمو بابام رفته بودیم برف بازی در جاده ی گلوگاه. به من که خیلی خوش گذشت خیلی سرد بود یک عالمه برف اومده بود این هم عکسا: زمستان  1394 ...
7 فروردين 1395

سفر شمال باز هم بادختر خاله ها

یک روز تابستون توی شهریور تصمیم گرفتیم بریم خونه ی شمالمون . گفتیم تنهایی حوصله مون سر میره بایک نفر بریم. منم به مامانم گفتم با خاله زهرا و فاطمه و الهه با دایی و معصومه{دختر دایمه} بریم . مامانم هم قبول کردو من هم کلییییییییییییی با ذوق و شوق زنگ زدم خونه ی خالم و به دختر خاله هام گفتم که باهم بریم شمال. اونا هم با خوشحالی قبولکردند و به مامانشون گفتن. قرار بود فردا صبحش  بریم . چون شوهر خالم شغلش ازاده و نمیتونه مغازه و ول کنه با ما بیاد خالمو دخترخاله هام باماشین داییم رفتن ما یکم دیر تر راه افتادیم. خلاصه رسیدیمو بعد از اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم به طرف دریاا. من و دختر خاله هامو دختر داییم رفتیم تو اب خیلی بازی کردیم خلاصه که...
7 فروردين 1395

امتحان های اخر سال

وااااااااااااای من خیلی خوشحالم امتحان های اخر سالم رو پایین 17 نگرفتم . و بخاطر هر امتحان یک جایزه گرفتمو بخاطر سرود مون هم رتبه ی اول و اوردم واز اونم جایزه گرفتم. می خوام نمرم وها مو بگم: ریاضی : علوم:  هدیه ها: اجنماعی : فارسی نوشتاری:   فارسی خوانداری:   قران: ...
12 خرداد 1394

عکس

سلام عزیزانم همونطور که قول داده بودم دو سه هفته دیگه اومدم باعکسای جدید. تولدم و عکسهای تولدم رو مامانم فردا برام می نویسه اما الان من عکسهای تولدم رو نمیزارم یعنی میزارم ولی بدون دوستام . این عکسها رو مامانم بعد از تولد ازم گرفته اون موقعی که همه ی دوستام رفتن. دوستتون دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه ...
18 فروردين 1394

عید نوروز

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به نی نی وبلاگی ها به تمام دوستان عزیز. خیلی خیلی خیلی وقت بود که نمی تونستم بیام و بنویسم. از دست این درس و مشق ها و مدرسه. خیلیییییییییییییییی دوست داشتم بیام بنویسم اما وقت نداشتم . عید نوروز و به همههههههههههههههههههههه ی نی نی وبلاگیها تبریک می گم. دلم براتون خیلی تنگ شده بود توی خونه حوصلم سر رفته بود نمی دونستم چی کار کنم یک دفعه یادم اومد خیلی وقته که برای وبلاگم ننوشتم بخاطر همین اومدم که بنویسم. خوب می رم سراغ مدرسه. کلاس چهارم اگه بخوام بگم خوبه یابد می گم بد بد بد می دونین چرا چون خیلی بدم نیست فقط می گفتن کلاس چارم  از همه کلاس...
11 فروردين 1394

دختر کلاس چهارمی من

ساراجونم عشقم شیرینم دختر کلاس چهارمی من کلاس چهارم رفتنت مباااااااااااااااااااااااااااارکه عزیزم چندروز مونده مدارس باز شن شروع کردی از دلتنگی و دوست و کلاس و .....حرف زدن منم با هر جمله ای که میگفتی یاد بچگی های خودم میفتادم .دقیقاً همان افکار و همان کلمات اصولا روز اول چون سرویس های بچه ها هنوز تقسیم بندی نشده باید با من یا بابا میرفتی. به پیشنهاد خودت چون همه با مامانها میان و تعداد باباها کمه من یه ساعت اول صبح رو مرخصی گرفتم و ساعت 7 صبح وقتی با کمک پرستارت از زیر قران ردت کردیم و من و تو راهی شدیم. جای پارک نبود و مجبور شدیم دوتایی تا در مدرسه یکم پیاده روی کنیم که خیلی هم حال داد. وقتی وارد شدیم مثل کلاس اولی ها از دو...
8 آبان 1393