قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

11همین بهارم

                        واااااااااااااااااااای دوباره عید اومد و بهترین لحظه و قشنگترین روزهای زندگی من فرا رسید. از قبل از عید که مشغول خونه تکونی و خرید و کلی کارهای دیگه  من هم خوشحال بودم که 15 روز به مدرسه نمیرم.من توی این 15 روزی خیلی حوصلم سر میره اما هنوز دلم برای مدرسه تنگ نشده فقط از اینش خوش حالم که روز اول بالباس های عیدمون میریم.مامانم میگه دیگه نمی زارم تعطیلات تنها باشی میبرمت بانک. منم خیلی خوش حال شدم باخودم همش فکر میکردم که توی بانک چی کار کنم.عید و خیلی دوست دارم از عیدی گرفتن هاش و اینور اونور رفتنش ا...
22 فروردين 1393

این روز های من و داداشی

واااااااااااااااااای چه قدر خوش حالم که بالاخره داداشم تونست یک بازی انجام بده.اونم قایم باشک تازه گیا بهش دارم بازی یاد می دم خیلی زود یاد میگیره من همین قایم باشک و توی ده دقیقه بهش یاد دادم.وقتی بهش می گم بیا بریم قایم موشک سری میره چشم میزاره اونم چجوری وقتی روش و می کنه اون ور یواشکی من و می بینه که بدونه من دارم کجا قایم می شم اینجوری چشم می زاره. َ دَدَ  دودودو دَدَدَدودود دَ تازه سک سک م میکنی اینجوری: دوک دوک من خودمم چشم میزارم تو میری قایم میشی ولی بعضی وقت هاهم که من چشم می زارم وچشمم باز می کنم میبینم کنارم ایستادی وهمون موقع سک سک می کنی. تایک بازی دیگه بای       ...
18 فروردين 1393

9سالگی و جشن عبادت دخترم

  دختر عزیزم سارا   فرا رسیدن جشن عبادت   نعمت رسیدن به سن تکلیف و گفتگو با خدا را   به تو تبریک میگویم.   سارای عزیزم جشن عبادت که بی صبرانه از اول سال تحصیلی منتظرش بودی فرا رسید و با شادی به پایان رسید. خیلی خوشحالم و خدارو هزار بار شکر میکنم تونستم این روز و ببینم. بعد از جلسه ای که مدرسه واسه مامانها گذاشته بودن قرار شد سیزدهم اسفند جشن تکلیف 520 دانش آموز در حسینیه معصوم زاده برگزار بشه. چند روز مونده بود به جشن روزی هزار بار ازم میپرسیدی مامان مرخصی میگیری ؟ منم که چون میدونستم نمیتونم جوابهای سرو ته میدادم تا ذهنت و منحرف کنم . قربون دختر با احساسم بشم که...
2 فروردين 1393
185432 0 2 ادامه مطلب

کلاس بدمینتون

من خیلی خیلی خوشحالم توی کلاس بدمینتون ثبت نام کردم.چون هروقت با ماما نی می رفتم کلاس بدمینتون خودشون علاقه خاصی به این ورزش پیدا کردم.پس فردا باید برم کلاس.مربی ورزشمون گفت با این که جلسه ی اولت بود خیلی خیلی خوب بازی کردی و همینجور ادامه بده.منم گفتم باشه. ببخشید این دفعه نمی تونم عکس بزارم حتماً به مامانم می گم که ازم عکس بندازه برام دعا کنین که این دفعه هم ورزشمو خوب بگیرم فلاً بای ...
15 بهمن 1392

تولد 9 سالگی سارا جونم

قلبم ، وجودم ، نازنین من سارای عزیزم 9 ساله شدی و قدم به دهمین سال زندگیت گذاشتی . یعنی سالها پشت هم تند تند اومدن و رفتن حالا دیگه دارن دورقمی میشن. به جون خودم خدایاااااااااااا باورم نمیشه .آخه ثانیه به ثانیه نوزادیت جلو چشمامه نمیتونم ببینم اینطور قد کشیدی و بزرگ شدی . خدایا شکرت خیلی شکر تولد امسال سارا جون با 8 تا تولد قبل یه فرقی داشت که اونم به پیشنهاد سارا جونم اجرا شد. امسال دیگه از بزرگترها خبری نبود و فقط همکلاسی ها ی کلاس سوم میخک. خیلی به همتون خوش گذشت منم حسابی ذوق کرده بودم. خیلی حال میداد بچه ها یکی یکی میومدن و موقع رفتن باید شال و کلاهاشون و سرشون میکردم و تحویل مامانها میدادم . خودتم خیلی راضی بودی و میگفتی مامان خدا...
4 بهمن 1392

امروز صبح

سلام من امروز غایبم غایب باشی چه حالی میده . امروز پرستار پارسا که بیدار شد گفت من مهمون دارم هروقت بیدار شد بهم زنگ بزن. بعد از ده دقیقه پارسا چشماش باز کرد و من و پارسا توی خونه یک ربع تنها بودیم. بعد از یک ربع به پرستارش زنگ زدم گفت الان میام با خودم گفتم حالا که نیومده یک چندتا عک بندازیم و من تونستم دوتا عکس بندازم . اینهم دوتا عکس این موقع دوربین و به یک شکل است که خودش عکس می ندازه.این منوپارسا           ...
11 دی 1392

قلک

سلام دوستان من دیشب قلکم رو شکستم  و کلی توش پول ریخته بودم. رفتم توی اتاقم چشمم به قلکم افتاد دیدم که دیگه یکمش مونده تاکامل بشه بخاطر همین به مامانم گفتم قلکم رو بشکنیم. من و پارسا و بابام نشستیم ومامانم با چاقو قلم رو شکست وارزتوش کلی پول بیرون اومد . البته بیشتر سکه بود ولی پول های کاغذیشم اگر یکم دیگه توش پول  میر ختم پول های سکه وپول های کاغذی مساوی می شدن و فردا صبحش مامانم پول هام و بردو ریخت توی حسابم و دیگه دزد هم پیداش نمیکنه. اون شب خیلی شب خوبی بود. البته پارسا یکمش رو انداخته ایور و اون ور این هم عکس ...
10 دی 1392

شب یلدا

سلام عزیزان شب یلدا بزرگترین شب سال است یعنی فقط چند دقیقه جلوتره. شب یلدا ه من خیلی خیلی خوش گذشت ما شاممون رو خوردیم و هندانه, انگور, اجیل, بردیم خانه ی مادر بزرگم و دور هم خوردیم به من که خیلی خوش گذشت جاتون خالی بود ساعت ده و نیم شبم گرفتم خوابیدم فرداشم خیلی خوش حال و شاد به مدرسه رفتم و معلممون گفته بود که براشب یلدا گزارش بنویسید ومن هم نوشت ام به خانوممون نشون دادم و گفت عالی. یک شعرهم پایینش نوشتم ببینید قشنگه؟: شب یلدا قدم ارام براداشت کمی هم احترام ما نگه داشت تو می بینی ربابم غصه دار است بنی هاشم هنوزم داق دار ست صدای العتش در گوش مانده بدن ها بی کفند هر گوشه مانده شب یلدا توهم چله نشین باش سیاه پ...
4 دی 1392

یادی از سارا جونم

خوشگلم سارا جونم ببخش عزیزم وقت نمیکنم مثل مامانهای دیگه بیام و تند تند تو وبلاگت بنویسم و قربون صدقت برم اما خودت میدونی چقدر دوستت دارم و تا چه اندازه واست جون میدم البته خودم بیشتر میدونم تا تو چون هیچ کس تو وجودم نیست فقط خودم میدونم به خاطر همین همش میگم به عشق تو زنده ام بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس عزیز دلم خوب بریم سر احوالات دخترم که کلاس سومش رو هم داره با خوبی و رضایت مندی کامل من و باباش سپری میکنه البته از نظر درس از نظر ریخت و پاش که طبق معمول کماکان به قوت خودش باقیه و به قول ندا اینجا همه چی درهمه.......... اما فدای سرت زوده جیگر مامان نمیخواد به زحمت بیفتی فعلاً بچگیت و بکن کوچولوی من کلاس...
6 آذر 1392