قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

بلا خره افتاد

بالاخره دندون لغم افتاد چند روزی منتظر افتادنش بودم.که افتاد خیلی روز های سختی بود نمی شد غذا بخوری .هی غذا ها میخورد به اون دندون تند تند خون میومد و حالا افتاد از دستش خلاص شدم. دیگه راحت می تونم چیز میز بخورم. دندون من صبح در حال صبحانه خوردن افتاد.داشتم صبحانه می خورم که یکدفعه دیدم یک چیز سفت توی دهنم درش اوردم دیدم بله دندونم افتاده.انداختمش توی سطل اشغال. ولی یکم که گذشت دلم سوخت با خدم گفتم کاشکی نمی ریختم دور نگهش می داشتم. خلاصه من از این دونه خیالم راحت شد. ...
5 مهر 1392

دختر کلاس سومی من

عزیز دلم سارا جون قلبم ... بهت تبریک میگم یه سال دیگه گذشت و پا به کلاس سوم گذاشتی. آرزو میکنم همه این سالها رو با موفقیت کامل به پایان برسونی و واسه خودت کسی بشی امسال هم مثل دو سال قبل از ذوق شب اول مدرسه خوابت نمیبرد. صبح هم با اولین صدای من بیدارشدی . با شستن دست و صورتت و خوردن البته نصف لقمه صبحانه حاضر شدی و چون سرویست روز اول مشخص نبود  با رد کردنت از زیر قران با بابایی راهی مدرسه شدی. خیلی خوب بزرگ شدنت رو احساس میکنم. امسال هم قراره یه اتفاق بزرگ بیفته اونم به سن تکلیف رسیدنته میدونم وقتی به جشن تکلیفت بیام و تو چادر نماز ببینمت مثل جشن شکوفه ها که روز اول مدرسه رفتنت اومدم اشکخای ذوقم دوباره جاری میشه. دوستت ...
5 مهر 1392

فقط 4روز

واااااای من خیلی خیلی خوشحالم که ٤روز دیگه مدرسه ها باز میشه و من تنها توی خونه نیستم و میرم مدرسه. صبرم نیسته مدرسه ها باز بشه و باز دوستام رو ببینم. دوشنبه مدرسه ها باز میشه و اول مهرو تولد مامانی. و فرداش باید بریم مدرسه. هروز که خونه تنهاهم انقدر ذوق دارم که میشینم هی دفترام رو می بینم تازه دفتر دیکته و دفتر نقاشی وانشا رو یادم رفته بود  سه تاش رو خریدم عکسش رو توی ادامه ی مطلب گذاشتم امید وارم همه ی بچه ها شاد باشن که می خوان برن مدرسه. اگه می خواین این یک عکس  رو ببینین بفرمایین ادامه ی مطلب.   ...
27 شهريور 1392

خدا مواظبم بود واقاً

چقدر سخته که مامان و بابا کارمند باشن من تنها واقاً سخته.تنهایی و 10000چیز دیگه.پمامانم بهم میگه درو به روکسی باز نکن. اما یک اتفاق که فکرشم نمیکردم و مامانم بابام خیلی عصبانی شدن اگه می خاین بقیه رو بدونین برین به ادامه ی مطلب من دارم کمی دیر می نویسم.نمی دونم چند شنبه بود که یکی اومد در خونه زنگ بعد هم من هم به حرف مامانم و بابام فکر کردم که گفته بودند درو به هیچ احدی باز نکن من هم تصویرش رو نگاه کردم و گفتم ببخشید شما گفت:من از طرف کمیته ی امداد اومدم من هم که خیلم راحت شد.چادرم روسرم کردم در باز کردم. بایه بسم الله رحمان رحیم. بعد گفت که صندوق صدقاتتون رو بیار.من هم رفتم اوردم بعد کلید مخصوص خود صندوق رو داشت من هم خیالم راحت...
19 شهريور 1392

روز دختر

سلام. روز دختر و ولادت حضرت معصومه به همه ی شما دختران مبارک باد.   من از تو گلبنی بهتر ندیدم / ز تو باغ گلی خوشتر ندیدم میان این همه گلهای عالم / گلی خوشبوتر از دختر ندیدم . . . روز دختر مبارک ...
16 شهريور 1392

شهربازی

من می خوام یک خاطره بگم. من و دختر خاله های عزیزم فاطمه و الهه باهم رفتیم شهربای ببخشید دیر نوشتم اصلا حواسم نبود .و خیلی خیلی حال داد هی از قصر بادی میرفتیم بالا میپریدیم و سر می خوردیم استخر توپو ... بعدش اکروجت سوارشدیم اکروجت یه شیر پلاستیکی توش میشینی مبرت بالا و پائین.بعدش فاطمه و الهه قطار سوارشدن من سوار نشدم دوست ندارم ازو نا. بعدش قایق سوارشدیم یه چندتا قایق پلاستیکی هست توش می شینی و پاهات رو دارز می کنی و پارو می زنی الته روی اب. نوبت مون که تموم شد رقتیم قو توش می شینی روی اب می چرخی. با یک مسابقه که متاسفانه نبردیم ببخشید مامانم پارسا دستش بود خوب عکس ننداخت امید وارم از هم...
6 شهريور 1392

هی همرو گرفتم

من خیلی خوشحالم که لوازم تحریرمو گرفتم هی بوسشون می کنم و هی نگاشون میکنم. همه چی مو گرفتم کفش,کیف...... ببخشید که خیلی کم مطلب نوشتم. این هم عکس ها کیف جامدادی برچسب دفتر مشق ها برنامه ی هفتگی دفتر ریاضی خطکش   مدادرنگی کفش کتانی   کفش اصلی     و دفترچه ...
3 شهريور 1392