قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

علاقه ی پیش از اندازه من به سینما ی خارج

سینما .... سینما .... فیلم ..... سریال اما خارجی. خاطرات من از سینما. من اول به سینمای ایران خیلی علاقه مند بودم نمی تونستم ازش دل بکنم یعنی از فیلمها و بازیگراش. قبل ها بازیگر مورد علاقه من نیکی کریمی و مهران مدیری بودند. مامانم هم توی پست های پارسا گفته بود هردوتاشون به سینما علاقه مندند درست هم گفت اما من با داداشم فرق دارم او ایرانیه من خارجی. می خوام خاطره ام روبگم: خب سینما. یک اسمی که همه ی شما می شناسیدش. بابام خیلی به فیلم و سینما علاقه داره و داشت و خواهد داشت { بابامو می گم} میدونید که هرکی یا قیافش به مامانو باش شبیه یا کاراش . حالا من هردوشم هم قیافه ام شبیه بابامه هم کارام. من از بابام سینما و فیلم و یا د گرفتم ...
7 تير 1395

اوایل تابستان 95 من

خب تابستون شروع شده و من از دوباره دارم یک خوش حالی دیگرو پشت سر می ذارم که امیدوارم خیلی دیر به پایان برسه. خیلی خیلی خوش حالم که تابستون اومده و هر کاری که دلم بخواد انجام میدم . کلاس های تابستانی من ان چنان هم زیاد نیست فقط یک کلاس شنا و کلاس زبان میرم و خوشحالم که می خوام انگلیسی یاد بگرم که در اینده برای من مفید باشه. البته کلاس های من خیلی هم کم نیست یعنی اندازه اش چرا ولی روز هاشومیگم. اخجون از دوباره تنهایی توی خونه شروع می شه ولی من مواظب خودم هستم. صبح ها که مامان و بابام میرن سرکار داداشممم میره مهد کودک و من تنها هستم البته اینو توی پست های قبل هم گفتم. ولی اونقدر هم که فکر می کنید تنهایی بد نیست چون هر صبح از دست اذیت های ...
7 تير 1395

رفتن به برنامه کودک استان سمنان

یک روز که داشتم با سرویس می رفتم مدرسه بعد از چند دقیقه که برنامه صبگاهی رو اجرا کردند مدیرمون گفت: که قراره کلاس به کلاس هرروز ببریمتون برنامه کودک تلوزیون. منم از شنیدن این حرف مدیرمون یکم تعجب کردمو یکمم خوشحال. بعد از چند روز یکدفعه مدیرمون اومد تو کلاسمون و گفت قرعه اولین کلاس به کلاس شما افتاد. منم یک عالمههههههههههههههههههه خوشحال شدم بعدش بهمون رضایت نامه دادند رفتیم امضا کردیمو اوردیم مدرسه که قرار بود فرداش بریم سمنان. خلاصه منم با بابام رفتمو بابام یک امضا ی دیگه کرد بعد سوار مینی بوس شدیم و از بابام خداحافظی کردمو راه افتادیم منو دوستم صمیمیم پریسا . خلاصه تو راه شعر خوندیم خوردیم خندیدیم تا رسیدیم جلوی در صدا و سیما . رفتیم رو ...
13 فروردين 1395

رفتن به پارک باز هم با دختر خاله ها

سلام دوستان من این مطلب و با تاخیر دارم می نویسم. که یک روز دختر خاله هام اومده بودند دامغان باهم رفتیم پارک و یک عالمه بازی کردیم. مخصوصا قصر بادی خیلی بهمون خوش گذشت. یک عالمه چیپس و بفک هم با خودمون برده بودیم که تو پارک بخوریمو ماهم رفتیم روی چمنا نشستیم و خوردیم.داداشمم که یک عالمه بازی کردو برای دو سه ماهی برای بازی کردن دیگه سیر شده بود. من وقتی با دختر خاله هام جایی می رم یا بعضی وقتا که میرم خونشون  شب می خوابم یک عالمه با هم بازی می کنیمو خوش می گذرونیم بعضی وقتا برای هم کادو می اریم بعضی وقتا کارت پستال درست می کنیمو به هم می دیم که خلاصه اگر میریم خونه ساریمون بدون دخترخاله هام برای من بی مزه و معنی نداره. من و الهه ...
8 فروردين 1395

خاطره ازاین روز های من و پارسا

سلام به داداش خرابکار و شیطون و بامزه ی من پارسا. تو بی نهایتتتتتتتتتتتتتتت شیطونی میکنی مثلا میری تو اتاقم دفترامو بر میداری میری یواشکی بدون اینکه من بفهمم خط خطی میکنی. یا مثلا وقتایی که دارم مشق می نویسم پاک کن کنارمه سریع میای میدزدیش و فرار می کنی منم دنبالت میام ولی اخرش هم بهم نمی دی یه بلایی سرش میاری من هم باهات قهر میکنم وقتی همون لحظه خرابکاری بهت می گم باهات قهرم توجهی نمی کنی بعد از گذشتن دو سه روز میای باهام حرف میزنی و می بینی باهات قهرم منت کشی می کنی و هر خواسته ای که دارم انجام میدی. میری سراغ کاغذ دیواری ها و میکنی شون و من با هزار تا چسب زدن بلاخره یک جوری می پوشونم. میری سراغ چرخ خیاطی و اونقدر می چرخونی می چرخو...
7 فروردين 1395

برف بازی

یک روز توی زمستون من و داداشمو مامانمو بابام رفته بودیم برف بازی در جاده ی گلوگاه. به من که خیلی خوش گذشت خیلی سرد بود یک عالمه برف اومده بود این هم عکسا: زمستان  1394 ...
7 فروردين 1395

سفر شمال باز هم بادختر خاله ها

یک روز تابستون توی شهریور تصمیم گرفتیم بریم خونه ی شمالمون . گفتیم تنهایی حوصله مون سر میره بایک نفر بریم. منم به مامانم گفتم با خاله زهرا و فاطمه و الهه با دایی و معصومه{دختر دایمه} بریم . مامانم هم قبول کردو من هم کلییییییییییییی با ذوق و شوق زنگ زدم خونه ی خالم و به دختر خاله هام گفتم که باهم بریم شمال. اونا هم با خوشحالی قبولکردند و به مامانشون گفتن. قرار بود فردا صبحش  بریم . چون شوهر خالم شغلش ازاده و نمیتونه مغازه و ول کنه با ما بیاد خالمو دخترخاله هام باماشین داییم رفتن ما یکم دیر تر راه افتادیم. خلاصه رسیدیمو بعد از اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم به طرف دریاا. من و دختر خاله هامو دختر داییم رفتیم تو اب خیلی بازی کردیم خلاصه که...
7 فروردين 1395

برای اولین بار

من امروز برای اولین بار به مامانم گفتم مامان برای من و حساب کن ببین چند روزَمه. مامانم ماشین حساب گرفت با یه کاغذو خودکار برای روزَ م رو حساب کرد دید 3500روزَمه. اخه من همش میرم توی وبلاگ نی نی ها یا مثل همین پارسا خودمون می بینم که روز هاشون رو مامان ا شون براشون نوشتن من هم توی فکرم بود به مامانم بگم برام روزَم رو حساب کنه تا بیام مطلبش رو بنویسم اخه منم نی نی ام (مامانم بهم میگه چه نی نی گنده ای) از این به بعد به مامانم میگم که روزَ رو حساب کنه من بیام اینجا بنویسم   روزگی م مبارک. ...
29 مرداد 1393