قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

سفر شمال باز هم بادختر خاله ها

1395/1/7 12:02
2,932 بازدید
اشتراک گذاری

یک روز تابستون توی شهریور تصمیم گرفتیم بریم خونه ی شمالمون . گفتیم تنهایی حوصله مون سر میره بایک نفر بریم. منم به مامانم گفتم با خاله زهرا و فاطمه و الهه با دایی و معصومه{دختر دایمه} بریم . مامانم هم قبول کردو من هم کلییییییییییییی با ذوق و شوق زنگ زدم خونه ی خالم و به دختر خاله هام گفتم که باهم بریم شمال. اونا هم با خوشحالی قبولکردند و به مامانشون گفتن. قرار بود فردا صبحش  بریم . چون شوهر خالم شغلش ازاده و نمیتونه مغازه و ول کنه با ما بیاد خالمو دخترخاله هام باماشین داییم رفتن ما یکم دیر تر راه افتادیم. خلاصه رسیدیمو بعد از اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم به طرف دریاا. من و دختر خاله هامو دختر داییم رفتیم تو اب خیلی بازی کردیم خلاصه که خیلییییییی حال داد. بعدش اومدیم هندونه خوردیم رفتیم قایق موتوری حالا ماهم اولین بارمون بود سوار می شدیم می ترسیدیم.رفتیم تو قایق موتوری نشستیم . اولش اروم می رفت پیش خودم گفتم اوووه چه قدر یواش میره اصلا هم ترس نداره همینجور که با خدوم می گفتم ترس نداره یکدفعه قایق موتوری و تندش کرد خیلییی تندش کرد واااااااااااای همونجور دستام می لرزید جیغ می کشیدم حالا این اقا هم هی دور می زد بیشتر تندش میکرد دیگه اون وقتا بود یه چیزی بهش بگم که خدارو شکر تموم شد و رسیدیم و به خیر گذشت. بعدش اومدیم خونه دوروز اونجا بودیم . دیگه اومدیم دامغان. ولی خودمونیما خیلییییییییییییییی قایق موتوری حال داد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)