خاطره ازاین روز های من و پارسا
سلام به داداش خرابکار و شیطون و بامزه ی من پارسا. تو بی نهایتتتتتتتتتتتتتتت شیطونی میکنی مثلا میری تو اتاقم دفترامو بر میداری میری یواشکی بدون اینکه من بفهمم خط خطی میکنی. یا مثلا وقتایی که دارم مشق می نویسم پاک کن کنارمه سریع میای میدزدیش و فرار می کنی منم دنبالت میام ولی اخرش هم بهم نمی دی یه بلایی سرش میاری من هم باهات قهر میکنم وقتی همون لحظه خرابکاری بهت می گم باهات قهرم توجهی نمی کنی بعد از گذشتن دو سه روز میای باهام حرف میزنی و می بینی باهات قهرم منت کشی می کنی و هر خواسته ای که دارم انجام میدی. میری سراغ کاغذ دیواری ها و میکنی شون و من با هزار تا چسب زدن بلاخره یک جوری می پوشونم. میری سراغ چرخ خیاطی و اونقدر می چرخونی می چرخونی که سوزنش با نخ گیر میکنه و خراب می شه الان هم که به سلامتی خرابه و هیچ چیزی نمی تونیم بدوزیم شاید شانسمون خوب باشه یه چیزی رو بدوزه که اون هم نمیشه. میای رژ لب بر میداری او به لبت می مالی با خط ابرو هم رو چشمات می کشی اخر سرهم مثل این دلقکا می شی و با هزار تا مایه و اب ریختن روی سورت یه جورایی پاک می شه که اون هم امکان نداره. خلاصه زندگی خواهر برادری میگذره توهم بیشتر از دیروز خرابکار تر میشی و شیطوناین زیادو زیاد تر میشه.
ولی پارسا خود مونیما خیلییییییییییییییییییییییی پر رویی خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.