قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

رفتن به برنامه کودک استان سمنان

1395/1/13 16:46
875 بازدید
اشتراک گذاری

یک روز که داشتم با سرویس می رفتم مدرسه بعد از چند دقیقه که برنامه صبگاهی رو اجرا کردند مدیرمون گفت: که قراره کلاس به کلاس هرروز ببریمتون برنامه کودک تلوزیون. منم از شنیدن این حرف مدیرمون یکم تعجب کردمو یکمم خوشحال. بعد از چند روز یکدفعه مدیرمون اومد تو کلاسمون و گفت قرعه اولین کلاس به کلاس شما افتاد. منم یک عالمههههههههههههههههههه خوشحال شدم بعدش بهمون رضایت نامه دادند رفتیم امضا کردیمو اوردیم مدرسه که قرار بود فرداش بریم سمنان. خلاصه منم با بابام رفتمو بابام یک امضا ی دیگه کرد بعد سوار مینی بوس شدیم و از بابام خداحافظی کردمو راه افتادیم منو دوستم صمیمیم پریسا . خلاصه تو راه شعر خوندیم خوردیم خندیدیم تا رسیدیم جلوی در صدا و سیما . رفتیم رو صندلی که تو دفتر اون اقا بود هممون نشستیم که قرار بود ده دقیقه دیگه بریم توی صحنه. منم لحضه شماری می کردم که اون اقا اومد و گفت برین توی صحنه رفتیم اونجا و یک عالمه دیوار تضعین شده و خلاصه خشگلش کرده بودند دیگه . بعد اون خانمه که نمی دونم چه کاره بود جاهامونو مرتب کرد که قراربود سه دقیقه  دیگه بره روی انتن. منم دست دوستمو محکم چسبیده بودم  نمی دونم چرا داشت دستام می لرزید دسته خودمم نبود. اخه اولین بار بود که میرم روبه روی دوربین وای شده بود دودقیقه دیگه هیچی دیگه کلا باهامون حرف زدندو منم ترس هام یادم رفت. وااااااای اقا داشت میشمرد   سه   دو    یک    شروع . بعد فیلم برداری شروع شد و رفت روی انتن. اولش شعر خوندن همونجوری که دستام داشت می لرزید دست هم می زدم. بعد که شعرشون تموم  شد مجری اومد و یکم حرف زد. 6 تا دوربین عین قول اومده بود نزدیک وااااااااااااااااای چه حالی من اون موقع داشتم. سه تا که روبرومون بود. یکی از راست میومد دوتا از چپ می و مد اصلا دیگه....... نمی تونم بگم بقیشو چون اصلا نمی تونم حالی که اون موقع داشتم و تعریف کنم. بعدش برنامه کودک نشون داد. باهامون حرف می زدند شوخی می کردند با یکم نشستن یکم که داشتم به اون دوربین های غول پیکر و در و دیوار نگاه می کردم . باز از دوباره اقا گفت شروع نمی دونم چرا هر موقع که برنامه کودک نشون می داد بعدش که تموم می شد اقا می گفت حرکت من دستام می لرزیدو دندونام بهم می خورد نمیدونم واقعا. حالا اگه شما می دونید بهم بگید. خلاصه دو تاشعر بود و یکمم خانم مجری پیامک خوندو دوتاهم نمایش برنامه ساعت 6 شروع شدو ساعت 7 و ربع هم تموم شد. بعدش که دیگه تموم شدو من خیالم راحت شد رفتیم سوار مینی بوس شدیم و راه افتادیم به طرف دامغان . منم که از جاده اول سمنان تا خود دامغان خوابیدم چه قدر مزه داد. بعد بابام اومد دنبالمو برای مامان بابام تعریف کردم سمنان رو.

حالا که دارم فکر می کنم اون همه می ترسیدم  اونجا بازهم دوست دارم یک باره دیگه برم جلو دوربین و برنامه کودک . حالا هر چی بود فقط توش دوربین داشته باشه . اخه می دونید من ارزومه در اینده بازیگر بشم می خوام از همین الان که سنم کمه برم جلو دوربین و ببینم بازیگرا چجوری بازی می کنن.

منم درس می خونم از خدا هم کمک می خوام از شماهم خواهش دارم دعا کنید من به ارزویی که از بچگیم داشتم {بازیگر شدن برسم.}

خب فعلا تاپست بعدی.

خداحافظبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام
13 فروردین 95 19:11
خیلی جالب بود خوشخال میشم به وبلاگ منم سربزنین
هم خودم هم مامانی
پاسخ
خیلی ممنون که به من سر زدید. چشم حتما
مامان شهناز
4 اردیبهشت 95 18:43
سارا جان همه خاطراتت قشنگ بودن. ایشالا به ارزوی خوشگلت برسی و سال خوبی هم داشته باشی عزیزم...
هم خودم هم مامانی
پاسخ
ممنونم. زن عمو شهناز