سفر شمال باز هم بادختر خاله ها
یک روز تابستون توی شهریور تصمیم گرفتیم بریم خونه ی شمالمون . گفتیم تنهایی حوصله مون سر میره بایک نفر بریم. منم به مامانم گفتم با خاله زهرا و فاطمه و الهه با دایی و معصومه{دختر دایمه} بریم . مامانم هم قبول کردو من هم کلییییییییییییی با ذوق و شوق زنگ زدم خونه ی خالم و به دختر خاله هام گفتم که باهم بریم شمال. اونا هم با خوشحالی قبولکردند و به مامانشون گفتن. قرار بود فردا صبحش بریم . چون شوهر خالم شغلش ازاده و نمیتونه مغازه و ول کنه با ما بیاد خالمو دخترخاله هام باماشین داییم رفتن ما یکم دیر تر راه افتادیم. خلاصه رسیدیمو بعد از اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم به طرف دریاا. من و دختر خاله هامو دختر داییم رفتیم تو اب خیلی بازی کردیم خلاصه که...