قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

سارا معلم شده

من امروز  شنبه ٢٠ ام آبان خیلی خوش حالم. چون امروز خانوم امینی نبودو من  به جای اون معلمی کردم. زنگ ریاضی خورد من وبچه هاریاضی کارکردیم.زنگ بخوانیم خورد معلمی کردم. زنگ بنویسیم خورد معلمی کردم.زنگ علوم که زنگ اخربود.علوم پرسیدم . خلاصه همه امروز از من حساب می بردن . منم فهمیدم مزه معلمی چیه خیلی سخته صدام گرفته مامانم همش دعوام میکنه چرا تو مدرسه اینهمه داد میزنم . ...
20 آبان 1391

امتحان

ما امروزامتحان ریاضی داشتیم یکی از سوالها ١٠+٤٠+٥-٢ بود من خیلی طول کشید تا نوشتم شب هم .مامانی از ایها باهام کارکرده بود . خیلی از دوستهام تموم کرده بودن ولی من با ٣ تا از دوستام حتی تا زنگ تفریح تو کلاس مونده بودیم. ولی بالاخره حل کردم و دادم خانوممون . خیلی خسته شدم امروز نمایندگی هم سخته.   ...
17 آبان 1391

عیدغدیر مبارک

ساراجون مامان امروز شنبه 13 آبانه و عید غدیر. کلی واسه خودت خوشحالی که 3 روز تعطیل بودی و با داداشی خوش گذروندی. رفتی خونه خاله زهذا کلی با دختر خاله هات بازی کردی. امیدوارم همیشه شادباشی دختر گل مامان. ...
16 آبان 1391

دیکته

من فقط سه شنبه ها دیکته  دارم سه شنبه ی هفته ی قبل دیکته مو صدهزارافرین گرفتم قرار بود هرکی دیکتشو عالی بنوسه دیگه مشق خونه نداه من هم سه شنبه این هفته دیکته مو می خوام خیلی عالی بگیرم ...
16 آبان 1391

نماینده

من امروز یعنی ١٦/٠٨/٩١ سه شنبه بعد از فاطمه زهرا که نوبت نمیندگیش تموم شد من نماینده شدم. معلممون اسم اسامی غایب رو بهمن داد و من رفتم به خانوم ناظم دادم .وقتی زنگ تفریح خورد و اومدیم کلاس من همه اسم بدها و خوبهارونوشتم و به خانوممون دادم .خلاصه که همه بچه ها ازم میترسن و ساکتن. ...
16 آبان 1391

6سالگی فرشته من

قشنگ مامان 6 سالت شده و راهی پیش دبستانی شدی. دیگه مامان نمیتونه بعداز ظهر از اداره بیاد دنبالت منم ناچار مجبور شدم تو رو بذارم خونه خانم مقدسی تا سرویس ساعت 12 که تعطیل میشدی ببرت اونجا. قربونت بشم که این همه سختی میکشی . منو ببخش عزیز دلم. فرشته مامان حالا پیش دبستانی میره و کلی واسه خودش دوست پیدا کرده. یادش بخیر چقدر با حسین دوست بودی و دوستش داشتی منم خیلی دوستش داشتم.  اینم خاله الهام که واسش میمردی این هم از خاله فرشته مربی سخت گیر پیش دبستانی. و سارا پایان نامه پیش دبستانیش و بالاخره از دست خاله فرشته تحویل گرفت. ...
16 آبان 1391

جشن روز دانش آموز و عید غدیر91

   ما امروز توی نماز خونمون یک جشن خیلی بزرگی داشتیم وخیللللللللللی به من خوش گذشت و اون جا فقدر به سادات جایزه دادند وقتی وارد کلاس شدیم فقط سادات  کلاس خودمون به ما یک  جعبه هر کدوم یکی به ما شکلات دادند.بعدشم به مناسبت روز دانش آموز این جا کلیدیه قشنگ و کادو گرفتیم ...
16 آبان 1391

2 سالگی سارای مامان

ساراجونی وقتی ٢ساله شدی مامان زیبا دیگه رفته بود و قشنگ من عازم خونه خاله معصوم شد با آبجی افسانه آداش مصطفی به قول خودت. یک سال و نیم هم بردم خونه معصومه خانوم گذاشتمت و اونجا هم با همه سختی ها و ماجراهایش تموم شدو دختر من وارد سه سالگی شدو دومین شمع زندگیش و فوت کرد.           دیگه با خودم فکر کردم دخترم به همبازی احتیاج داره به خاطر همین یه مهد خوب پیدا کردم و سارای گلم از سه سالگی راهی مهد راهیان بهشت شدرفت تو کلاس خاله الهام. ...
16 آبان 1391

3سالگی سارا ی قشنگم

سه سالگیت ساراجون با بودن در مهد و پیش خاله الهام زیاد بدنمیگذشت بهت عزیزم . منم راضی بودم فقط صبحها که میرسوندمت در مهد یکم دیر باز میشد و من از ترس اینکه کارت وردم قرمز نخوره آنچنان تند میرفتم که بابا همیشه دلهره داشت تصادف نکم. فدات بشه مامانی که اینهمه سختی کشیدی بخاطر اداره رفتن من. منم همیشه عذاب وجدان دارم جیگر مامان. ...
16 آبان 1391