قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

6سالگی فرشته من

قشنگ مامان 6 سالت شده و راهی پیش دبستانی شدی. دیگه مامان نمیتونه بعداز ظهر از اداره بیاد دنبالت منم ناچار مجبور شدم تو رو بذارم خونه خانم مقدسی تا سرویس ساعت 12 که تعطیل میشدی ببرت اونجا. قربونت بشم که این همه سختی میکشی . منو ببخش عزیز دلم. فرشته مامان حالا پیش دبستانی میره و کلی واسه خودش دوست پیدا کرده. یادش بخیر چقدر با حسین دوست بودی و دوستش داشتی منم خیلی دوستش داشتم.  اینم خاله الهام که واسش میمردی این هم از خاله فرشته مربی سخت گیر پیش دبستانی. و سارا پایان نامه پیش دبستانیش و بالاخره از دست خاله فرشته تحویل گرفت. ...
16 آبان 1391

2 سالگی سارای مامان

ساراجونی وقتی ٢ساله شدی مامان زیبا دیگه رفته بود و قشنگ من عازم خونه خاله معصوم شد با آبجی افسانه آداش مصطفی به قول خودت. یک سال و نیم هم بردم خونه معصومه خانوم گذاشتمت و اونجا هم با همه سختی ها و ماجراهایش تموم شدو دختر من وارد سه سالگی شدو دومین شمع زندگیش و فوت کرد.           دیگه با خودم فکر کردم دخترم به همبازی احتیاج داره به خاطر همین یه مهد خوب پیدا کردم و سارای گلم از سه سالگی راهی مهد راهیان بهشت شدرفت تو کلاس خاله الهام. ...
16 آبان 1391

3سالگی سارا ی قشنگم

سه سالگیت ساراجون با بودن در مهد و پیش خاله الهام زیاد بدنمیگذشت بهت عزیزم . منم راضی بودم فقط صبحها که میرسوندمت در مهد یکم دیر باز میشد و من از ترس اینکه کارت وردم قرمز نخوره آنچنان تند میرفتم که بابا همیشه دلهره داشت تصادف نکم. فدات بشه مامانی که اینهمه سختی کشیدی بخاطر اداره رفتن من. منم همیشه عذاب وجدان دارم جیگر مامان. ...
16 آبان 1391

4سالگی فرشته مامان

قشنگم ٤ سالگی رو هم توی همون مهد سپری کرده بودی و خاله الهامم دوست داشتی حسابی. زنگ میزدی و بعدازظهرها باهاش حرف میزدی . قربون اون حرف زدنت بشم من که همه چی و قاطی پاتی میگفتی.بع یک سال سپری کردن روزها سارا جونم چهارمین شمع زندگیش هم فوت کرد.       ...
16 آبان 1391

5سالگی عسل مامان

فرشته کوچولوی من وارد ٥سال شده و راهی مهدکودک هر روز . عزیزدلم دیگه حسابی عادت کردی. هر روز که میومدم دنبالت یه دنیا ذوق میکردی .دوستت داره مامان حسابی   دختر نازم پنجمین شمع زندگیش هم خونه مامان بزرگ یه فوت کرد و به سلامتیش یه دست بزنید. ...
16 آبان 1391

از تولد تا 1 سالگی سارای عزیزم

ساراجان عزیزدل من وقتی ٢١ ام دیماه ١٣٨٣ ساعت ٥ و نیم صبح دنیا اومدی زندگی من و بابا رو پر از شیرینی کردی .به لطف قدمت در اولین شب زندگیت وقتی با زندایی ساره تو زایشگاه بودیم برف قشنگی همه جا رو سفید کرده بود و با همه زیباییش بهت خوش آمدگویی کرد. قشنگم ٤ماه با همه خوشیهاش تموم شدو غصه رفتن دوباره به بانک خیلی اذیتم میکرد که من جگر گوشه ام و دست کی بسپارم.تو پرانتز یه چیز بگم یادم رفت کوچولوی مامان نی نی بودی خیلی خیلی من و بابارو اذیت کردی با گریه هات اذیت شدنمون فقط به خاطر دلسوزی بود که کاری از دستمون برنمیومد و شاهد گریه هات بودیم . تو اون لحظه خودم و خیلی ناتوان میدیدم که در برابر اون همه اشکی که میریختی کم میاوردم عزیز مامان.   ...
16 آبان 1391