قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

جشن روز دانش آموز و عید غدیر91

   ما امروز توی نماز خونمون یک جشن خیلی بزرگی داشتیم وخیللللللللللی به من خوش گذشت و اون جا فقدر به سادات جایزه دادند وقتی وارد کلاس شدیم فقط سادات  کلاس خودمون به ما یک  جعبه هر کدوم یکی به ما شکلات دادند.بعدشم به مناسبت روز دانش آموز این جا کلیدیه قشنگ و کادو گرفتیم ...
16 آبان 1391

2 سالگی سارای مامان

ساراجونی وقتی ٢ساله شدی مامان زیبا دیگه رفته بود و قشنگ من عازم خونه خاله معصوم شد با آبجی افسانه آداش مصطفی به قول خودت. یک سال و نیم هم بردم خونه معصومه خانوم گذاشتمت و اونجا هم با همه سختی ها و ماجراهایش تموم شدو دختر من وارد سه سالگی شدو دومین شمع زندگیش و فوت کرد.           دیگه با خودم فکر کردم دخترم به همبازی احتیاج داره به خاطر همین یه مهد خوب پیدا کردم و سارای گلم از سه سالگی راهی مهد راهیان بهشت شدرفت تو کلاس خاله الهام. ...
16 آبان 1391

3سالگی سارا ی قشنگم

سه سالگیت ساراجون با بودن در مهد و پیش خاله الهام زیاد بدنمیگذشت بهت عزیزم . منم راضی بودم فقط صبحها که میرسوندمت در مهد یکم دیر باز میشد و من از ترس اینکه کارت وردم قرمز نخوره آنچنان تند میرفتم که بابا همیشه دلهره داشت تصادف نکم. فدات بشه مامانی که اینهمه سختی کشیدی بخاطر اداره رفتن من. منم همیشه عذاب وجدان دارم جیگر مامان. ...
16 آبان 1391

4سالگی فرشته مامان

قشنگم ٤ سالگی رو هم توی همون مهد سپری کرده بودی و خاله الهامم دوست داشتی حسابی. زنگ میزدی و بعدازظهرها باهاش حرف میزدی . قربون اون حرف زدنت بشم من که همه چی و قاطی پاتی میگفتی.بع یک سال سپری کردن روزها سارا جونم چهارمین شمع زندگیش هم فوت کرد.       ...
16 آبان 1391

5سالگی عسل مامان

فرشته کوچولوی من وارد ٥سال شده و راهی مهدکودک هر روز . عزیزدلم دیگه حسابی عادت کردی. هر روز که میومدم دنبالت یه دنیا ذوق میکردی .دوستت داره مامان حسابی   دختر نازم پنجمین شمع زندگیش هم خونه مامان بزرگ یه فوت کرد و به سلامتیش یه دست بزنید. ...
16 آبان 1391

از تولد تا 1 سالگی سارای عزیزم

ساراجان عزیزدل من وقتی ٢١ ام دیماه ١٣٨٣ ساعت ٥ و نیم صبح دنیا اومدی زندگی من و بابا رو پر از شیرینی کردی .به لطف قدمت در اولین شب زندگیت وقتی با زندایی ساره تو زایشگاه بودیم برف قشنگی همه جا رو سفید کرده بود و با همه زیباییش بهت خوش آمدگویی کرد. قشنگم ٤ماه با همه خوشیهاش تموم شدو غصه رفتن دوباره به بانک خیلی اذیتم میکرد که من جگر گوشه ام و دست کی بسپارم.تو پرانتز یه چیز بگم یادم رفت کوچولوی مامان نی نی بودی خیلی خیلی من و بابارو اذیت کردی با گریه هات اذیت شدنمون فقط به خاطر دلسوزی بود که کاری از دستمون برنمیومد و شاهد گریه هات بودیم . تو اون لحظه خودم و خیلی ناتوان میدیدم که در برابر اون همه اشکی که میریختی کم میاوردم عزیز مامان.   ...
16 آبان 1391

کمک به مامان

  من همیشه به مامانم کمک می کنم  . مثلا برای مامانم وسیله های داداشیم ومیارم.یا مامانم داره غذا درست می کنه من بچه رو ساکت می کنم.من کلن به مامانم خیلی کمک می کنم.   ...
15 آبان 1391

سارای کلاس دومی

  این سارا جون کلاس دومیه منه. دیگه واسه خودش خانومی شده .روز اول مدرسه بعد 4 ماه تعطیلی خیلی سختش بود بره مدرسه منم که داداشی پیشم بودو نمیتونستم برسونمش بابایی روز اول برد دخترم و مدرسه وقتی هم که اومد خیلی بهش خوش گذشته بود. سارا جون مامان خیلی دوستت داره امیدوارم که حالا که کلاس دوم رفتی و یه داداشی ناز هم داری همیشه قدر هم و بدونید و به عنوان خواهر بزرگترش کمکش کنی. امیدوارم عزیزم امسال هم مثل کلاس اولت با نمره های عالی قبول بشی و من و بابایی و خوشحال کنی. دست بابایی هم درد نکنه این همه به درسهات میرسه .منم داداشی یکم بزگتر بشه عزیزم بیشتر کمکت میکنم. ...
10 آبان 1391