قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

سارا و عموهای فیتیله ای

5 شنبه 12/11/91 قرار بود عمو فیتیله ها که سارا خیلی دوستشون داره بیان دامغان و برنامه اجرا کنن.منم دیدم دختر ناز مامان این همه ذوق دیدنشون و داره تصمیم گرفتم دوتایی بریم برنامه رو از نزدیک ببینیم.    ساعت ٦ داداشی و گذاشتیم با بابایی خوش بگذرونه . سارا هم با مامانی رفت برنامه فیتیله. خیلی ذوست داشتی عزیزم منم که میدیدم اون همه دست میزدی و بالا و پایین میپریدی اندازه دنیا ذوق کردم و از خوشحالیت خوشحال شدم.بعد از برنامه هم یه دونه سی دی فیتیله ها رو خریدیم و برگشتیم خونه . داداشی هم پسمل خوبی بود تو این مدت و بابایی رو اذیت نکرد. ایشالا همیشه بخندی و شاد باشی عزیز دل مامان. این هم ازفیتیله ها که ن...
7 ارديبهشت 1392

امتهان دیکته

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.من امروزخیلللللللللللللللللللللللللللی خوش حالم.برین ادامه ی مطلب.           چون که امتهان دیکته مو خیلی خوب گرفتم.وخیللللللللللللللللللللللللللللللللللی خوش حالم.وقتی ورقه هارو بردیم می دونستم که حتما اشتباه ندارم.وقتی خانممون گفت سارا برچسب وجایزه این قدر خوش حال شدم ورفتم جایزه روبرداشتم.حالا ببینم فرداروچکار می کنم         ...
31 فروردين 1392

امتحانات

سلام من دارم امتحاناتمو می گزرونم.امتحان قرانم وبسیارخوب گرفتم.این دومین امتحان دیکته که می خوام فردا بدم. خیلی دیگه امتحان مونده.برام دعاکنین که فردا امتحانم وبسیار خوب بگیرم.واگه بسیارخوب بگیرم.هم برچسب دارم هم جایزه.برای بقیه ی امتحانام دعا کنین. برام دعا کنید.
31 فروردين 1392

13بدر

سلام من ١٣بدروباباباومامان.گذروندیم اون جاخیییییییییییییلی خوش گذشت.وسیله هاروجمع کردیم.وگفتم توپم بیارم.که منو مامانی باهم بازی کنیم.اون جایی که رفتیم.خیللللللللللللللللللللللللللللللللی بوته های خاربزرگی بود.وقتی که رسیدیم. داشتم بازی میکردیم.اون وقت مامانی توپو پرت کرد.یکدفعه توپ رفت توی اون بوته ها بادش در رفت.خیلللللللللللللللللللللللللللللی گریه کردم.این عکسای سیزده بدر. این هم داداشی یک هفته بعد وقتی رفتیم گرگان خونه خاله بابام این عکس و تو راه که میرفتیم مامان ازم گرفت اونجا خیلی قشنگ بود رفتیم تو ابرها ...
26 فروردين 1392

عید92باداداشی

سلام عیدهمتون مبارک.    من خیلللللللللی خوشحالم که ازدوباره عید اومده ومن عیدوباداداشی که توی زندگیش اولین عیدوداره می گذرونه. ماعیدو تصمیم گرفتیم که به شمال بریم.خیییییییییییییییییییییییلی راهش دور بودوکلی داداشی گریه میکردوخیلی مامان رواذیت میکرد.خلاصه رفتیم توی یک خونه قراربود2روزبمونیم. بعداز استراحت قراربود بریم دریا دریاخیییییییییییییییییلی زیبا بودو کللللللللللللللللللللللللللللللللللی من وداداشی عکس انداختیم.بعدرفتیم خونه بازحوصلم سررفت.مابا خودمون یک بد مین تون اورده بودیم.من تصمیم گرفتم بامامانم بازی کنم.شب شدشاممون خوردیم  وخوابیدیم.بعدیواشکی منو مامانم بچه روگذاشتیم پیش باباوسریع رفتیم دریا توی کفش...
13 فروردين 1392

گل من

سلام   ٥شنبه هفته ی پیش بابایی رفت بیرون.وقتی که برگشت یک گل شمعدانی اورد.ازش پرسیدم که این گل برای کیه بعد گفت که این گل برای منه ومن خییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم. بعد گل و اوردمش توی اتاقم. بعد ازش پرسیدم که کی بایدگل و اب بدم.بابایی گفت این گل وباید٣روز١بار ابش بدی.من از اون به بعدیعنی١شنبه و ٤شنبه بهش اب می دادم.این هم عکسی از گل من که بلاهستش     ...
28 اسفند 1391

روزهای آخر سال

کم کم داره روزهای آخر سال ٩١ تموم میشه. یه هفته دیگه بریم مدرسه تعطیلات عید هم شروع میشه و من و بابا و مامان وداداشی حسابی خوش میگذرونیم. قراره بریم مسافرت . سفره ٧سین هم هنوز مامان درست نکرده میگه چون خونه نیستیم نمیخواد درست کنیم میریم بیرون  و اونجا واسه خودمون یه ٧ سین کوچولو درست میکنیم. حالا که داره عید میشه مامانی برام یه تقویم درست کرده و چند تا هم ازش چاپ کرده و میخوام بدم به دوستها وخانوم معلممون. این اولین تقویم منه خیلی دوستش دارم. ...
28 اسفند 1391

تولد نگار

٤شنبه که رفتم مدرسه دوستم نگار  نعمتی یه کارت بهم داد و گ فت کارت تولدمه خیلی خوشحال شدم چون دفه اول بود که کسی وواسه تولدش به من کارت میده همه تلفنی من و دعوت میکردن. وقتی هم که اومدم خونه سریع به مامانم نشون دادم بعدش یهو داداشی که بغل مامانم بود از دست مامانم گرفت و مچالش کرد و گذاشت تو ددهنش نصفش و پاره کرد.اینقد گریه کردم بعد هم مامانم تیکه هاش و چسبوند به هم و ازش یه عکس گرفت تا عکسش و یادگاری واسه خودم نگه دارم. امروز هم ٥ شنبه با بابا میرم برا دوستم که کادو تولد بخرم تا جمعه ساعت ٤ بریم با دوستهام خوش بگذرونیم. دوست من سالگیت مبارک.هووووووورا.عزیزم نگارتولدت مبارک.   ...
28 اسفند 1391

سارای من 8 ساله شد

قشنگم سارا باور کردنش خیلی واسم سخته که 8 سالگی و پشت سر گذاشتی و وارد نهمین سال زندگیت شدی. خاطرات این 8 سال و که مرور میکنم احساس میکنم چند روز پیش بود که دنیا آمدی . دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعتش یادمه. همزمان با تولدت که ساعت 5 و نیم صبح بود برف قشنگی میبارید و تموم حیاط بیمارستان و که نگاه میکردی سفید بود. یادش بخیر حالا اون کوچولوی 1 ساعته من شده 8 سالش و برای خودش خانومی شده.حالا که دارم واست مینویسم روز جمعه در حالی که داداشی و خوابوندم با بابایی رفتی بیرون منم فرصتو غنیمت دونستم تولدت که 21 ام بود و برات بنویسم. خیلی دوست داشتم مثل سالهای قبل یه تول...
18 اسفند 1391