قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

برای دخترم

                         دخترم! با تو سخن مي گويم ! گوش كن ! با تو سخن مي گويم !     زندگي در نگهم گلزاريست ؛     وتو با قامت چون نيلوفر، شا خه پر گل اين گلزاري؛ گل عفت!گل صد رنگ اميد!گل فرداي بزرگ!گل فرداي سپيد!     مي خرامي و تو را مي نگرم؛     چشم تو آينه روشن دنياي من است؛ تو همان خرد نهالي كه چنين با ليدي؛ راست،چون شاخه سرسبز و ...
18 اسفند 1391

غایب بودن من

من چهارشنبه غایب بودم.وتنهاتوی خونه مونده بودم وهمش به درودیوارنگاه می کردم .غایب بودن من الکی بودچون به خاطر یه موضوع کوچولو نرفته بودم. روز قبلش که از مدرسه اومدم به مامان و بابا گفتم من فردا مدرسه نمیرم بخاطر اینکه خانوم معلم جای من وعوض کرد و برده آخر کلاس. بابایی ناراحت شد گفت فردا میام با خانومتون حرف میزنم ببینم که برا چی برده ات آخر کلاس.   فردا که شد سرویس اومد دنبالم مامانی بهش گفت که سارا نمیاد. بعد هم خوشحال شدم و شروع کردم بازی کردن . مامان هم رفت سر کار . وسط روز چند بار یکی خونه زنگ زد اما من گوشی و برنداشتم زنگ زدم مامان گفتم این شماره کیه فهمیدم که از مدرسه بودن چون به مامانی زنگ زده بودن و او ...
3 اسفند 1391

گذراندن امتحانات

سارای عزیزم مثل همیشه مامان و سرافراز کرد. امتحانات وسط ترمتون تموم شد و من و باز هم خوشحال کردی. همه رو خیلی خوب شدی . وقتی هر روز میومدی و برگه به دست میپریدی جلوم و میگفتی مامانی چشمات و ببند میدونستم وقتی باز کنم خبر خوش میشنوم. فدات بشه مامان که زحمات من و خودت و بی نتیجه نذاشتی. آرزو میکنم همیشه در تمامی مراحل زندگیت همینطور که تا به حال موفق بودی از این به بعد هم باشی. قربونت بشه مامان آفریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین ...
11 بهمن 1391

زنگ بهداشت

من دیروز یعنی شنبه ١٦ دی خانوم بهداشتمون اومد مدرسه و ماهارو یکی یکی صدا زد بریم تو اطاقش .اول دندونهای من و دید بهم گفت روزی سه بار باید مسواک بزنی اما من فقط شبها میزدم.بعد هم دندونهام و شمرد بعد هم تو دفترش نوشت سارا خواجه زاده ٤ دندون پر کرده ٤ دندون افتاده و٤ دندون خراب .من هم قول دادم به معلم بهداشتمون که روزی سه بار مسواک بزنم ولی متاسفانه یادم رفت .اما از فردا حتماً میزنم.   ...
5 بهمن 1391

کتاب ریاضی

من امروز کتاب ریاضیمونبرده بودم خیلی هم ناراحت بودم چون امتحان ریاضی داشتیم.ومن خجالت می کشیدم که به خانوممون بگم که کتاب ریاضیمو نیاوردم. اخر وقت خانوممون گفت برنام تو درست جمع کن من هم تصمیم گرفتم برنا ممو درست جمع کنم. ...
16 دی 1391

جایزه

من امروز امتحان داشتم دیروزم همین طورمن هردو امتحانم وعالی گرفتم چون خانوممون گفته بود هرکی امتحانشو عالی بگیره بهش جایزه میدم ماهم یک کمد جایزها داریم.امروز هم  به من جایزه دادند بعدش  نوبت من که شد من رفتم یک مداد نوکی بر داشتم و این جایزه تا اخر عمر پیش من می مونه.من از پیش دبستانی تا الان همه جایزه هامو نگه داشتم ...
13 دی 1391

اولین دیکته سارا که 2تاغلط داشت

من امروزدیکته داشتم.وخیلی ناراحت بودم. چون می تر سیدم غلط داشته باشم وا قعا هم غلط داشتم.خانوممون اسم اونایی که غلط نداشتن رو خوند من جزو اونایی بودم که غلط داشتم اونم 2 تا. خانوممون گفت خیلی باید دقت میکردی وقتی هم که اومدم خونه و مامانم از بانک اومد با ناراحتی رفتم پیشش و روم نمیشد بهش بگم غلط داشتم ولی اخرش گفتم بهش مامانم هم گفت اشکال نداره عزیزم همیشه که نباید خوب و عالی بگیری.به بابایی هم گفتم بابایی گفت اشکالی نداره. من هم سعی می کنم که توی دیکته دقت داشته باشم. ...
9 دی 1391

دوستت دارم داداشی

سه شب پیش یعنی سه شنبه وقتی بابایی داداشی و آورد تو اطاقم من به داداشیم گفتم باید بیای کلاس درس مثل همیشه  میخوابیدی رو تختم و من بهت درس یاد میدادم اینبار هم بشین بهت درس بدم. بعدش هم به بابایی گفتم تو رو بذاره رو صندلی تا  ازت امتحان ریاضی و فارسی بگیرم. چون دیگه میتونی یکم بشینی دیگهنخوابیدی و نشستی رو صندلی و من هرچی ازت میپرسیدم  با او او جوابمو میدادی من با بابایی یه عالمه خندیدیم و مامانی و صداش کردیم اونم اومد وقتی دید اینهمه بامزه شدی سریع ازت فیلم گرفت تا خودت بعدا که بزرگ شدی ببینی و بخندی. خیلی دوستت دارم داداش جونم. این هم کلاس درس منه که مثل خانوم معلممون دارم درس میدم ...
7 دی 1391

اولین شب یلدا با داداشی

ما همیشه شب یلدا یعنی من و بابا و مامان با هم بودیم . اما امسال یه فرق بزرگ داشت .امسال یکی بهمون اضافه شده اونم داداشی گلمه که باهاش خیلی خوش گذروندیم. شب یلدا رفتیم خونه زن عمو شهناز و شام خوردیم و بعد از شام جشن کوچولویی گرفتیم بعدشم کیک تولد ٦ماهگی داداشیم وکه شکل هندونه بود خوردیم. اون شب بهمون هندونه خیلی مزه داد داداشم همه چی و میریخت ما هم میخندیدیم. خونه عموم که بودیم داداشی یکمی هم اذیت کرد نمیذاشت مامانم زیاد بخوره. من هم داداشیم و بغل کردم مواظبش بودم .خیلی هم بهمون خوش گذشت. ...
4 دی 1391

مامان و مدرسه سارا

دوشنبه بیستم آذر مامانم اومد مدرسم و اومد پیش خانوم معلممون خانوم امینی .حرفهای خیلی مهمی در مورد من زدن مامانم تعریف من و کرد خانوممون هم ازم راضی بود. بعد خانوم امینی به مامانم گفت سارا خیلی نامرتبه بعد هم نیمکتم و نشون مامان داد بهش گفت همیشه بهش میگم سارا داری زنگ تفریح میری بیرون نیمکتت و مرتب کن اما گوش نمیده. مامان میگفت شال و کلات افتاده بود اونور نیمکت پالتو هم از زیر میزت زده بود بیرون دفتر و کتابات هم رو نیمکت پخش شده بود . مامان هم بهش گفت خونه هم همینطوره بعد هم بهش قول داد دیگه سارا مرتب میشه . بعدش هم خانوم امینی یک هفته به من وقت داده که ببینه مرتب میشم یا نه تا دوباره مامان بره مدرسه و همه چی و بگه به خانوممون.منم سعی م...
23 آذر 1391