سارای من 8 ساله شد
قشنگم سارا باور کردنش خیلی واسم سخته که 8 سالگی و پشت سر گذاشتی و وارد نهمین سال زندگیت شدی. خاطرات این 8 سال و که مرور میکنم احساس میکنم چند روز پیش بود که دنیا آمدی . دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعتش یادمه. همزمان با تولدت که ساعت 5 و نیم صبح بود برف قشنگی میبارید و تموم حیاط بیمارستان و که نگاه میکردی سفید بود. یادش بخیر حالا اون کوچولوی 1 ساعته من شده 8 سالش و برای خودش خانومی شده.حالا که دارم واست مینویسم روز جمعه در حالی که داداشی و خوابوندم با بابایی رفتی بیرون منم فرصتو غنیمت دونستم تولدت که 21 ام بود و برات بنویسم. خیلی دوست داشتم مثل سالهای قبل یه تولد خوب بگیرم و همه فامیل دور هم باشیم اما به دلایلی نشد. اول اینکه چند روز پیش اولین سالگرد بابا بزرگ بود ( بابای بابایی) بعدشم چون فردا و پس فرداش رحلت و شهادت بود نمیتونستم دعوت کنم و برات شادی کنیم عزیزم. اما من و داداشی و بابایی و عمو مرتضی که از سمنان اومده بود یه کیک کوچولو گرفتیم و بعد از شام دختر نازم که عشق شمع فوت کردن روی کیک و داره فوتش کرد و ما هم تولدت و تبریک گفتیم. ایشالا سال بعد جبران میکنم واست عزیز دلم.
اما این تولدت یه فرق خیلی خیلی بزرگ هم با تولدهای قبلیت داشت. امسال تولدت رو در کنار داداشی که به قول خودت بزرگترین آرزوت بود و گذروندی. الحق و الانصاف هم خیلی دوستش داری . دیشب هم وقتی همدیگرو بغل کرده بودین منم یه جورایی به خودم میبالیدم. به داداشی هم خوش گذشت چون اولین تولد زندگیش بود که دیده بود.
فقط این و بدون اندازه تموم دنیا دوستت دارم عزیزم آرزو میکنم در تمامی سالهای زندگیت شاد سلامت باشی و بهترین هارو واست از خدا میخوام.
من و بابایی هم تموم تلاشمون و میکنیم واست عزیزم تا ان شااله فرد مفیدی بشی.و به داشتنت افتخار کنیم.
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس عزیزم تولدت مبارک.
الهی 100 ساله شی
نه 120 ساله شی
نه120 سال کمه
همیشه زنده باشی
بابا وقتی 4 شنبه از سر کار اومد این دسته گل کوچولو رو واسه دختر کوچولوش گرفته بود که سارایی خیلی ذوق کرد و خوشحال شد.
و این هم داداشی و خواهری