من می خوام یک خاطره بگم. من و دختر خاله های عزیزم فاطمه و الهه باهم رفتیم شهربای ببخشید دیر نوشتم اصلا حواسم نبود .و خیلی خیلی حال داد هی از قصر بادی میرفتیم بالا میپریدیم و سر می خوردیم استخر توپو ... بعدش اکروجت سوارشدیم اکروجت یه شیر پلاستیکی توش میشینی مبرت بالا و پائین.بعدش فاطمه و الهه قطار سوارشدن من سوار نشدم دوست ندارم ازو نا. بعدش قایق سوارشدیم یه چندتا قایق پلاستیکی هست توش می شینی و پاهات رو دارز می کنی و پارو می زنی الته روی اب. نوبت مون که تموم شد رقتیم قو توش می شینی روی اب می چرخی. با یک مسابقه که متاسفانه نبردیم ببخشید مامانم پارسا دستش بود خوب عکس ننداخت امید وارم از هم...