قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

مسافرت به شمال

بعد از تمام شدن امتحاناتم در تاریخ هفتم خرداد به اتفاق مامان و بابا و داداشی با همرفتیم چابکسر از طرف بانک مامان . من چابکسرو خیلی دوست دارم واسه چندمین باره که میریم اونجا . عاشق کافی شاب و رستوران و پارکشم. کلاً همه جاش قشنگه دریاشم خیلی قشنگه. به من و داداشی که حسابی خوش گذشت. قبلاً سوار تله کابین شده بودم اما یادم رفته بود و هرچی فکر میکردم یادم نمیومد ولی این بار با یه عالمه ترس سوار شدم اما کم کم خوشم اومد و دوست داشتم بازم سوار شم ولی مامانم میترسید و باهامون نیومد تا چند بار سوارشیم. خلاصه خیلی خیلی به هممون خوش گذشت . این هم عکسهای من تو چابکسر که عکسهای با لباس محلی مو اندازه دنیا دوستش دارم. قراره مامانم واسم بخره از این لباسهای ...
3 تير 1393

ساراجونم و افتخاری دیگر

سارای من عزیز دلم با تموم شدن کلاس سوم افتخاری دیگه رو واسه مامان و بابا رقم زد . خیلی خوشحالم عزیزم که که کلاس سوم هم با رتبه عالی تموم کردی.  خرداد ساعت ده با هم رفتیم مدرسه و خانوم معلم که تو کلاس نشسته بود و منتظر مامانها بود وقتی تو رودید چند تا بوسه نثارت کرد و کارنامه خوشگلت رو بهت داد دعا میکنم همیشه موفق باشی و هر سال شاهد موفقیت هات باشم عزیزم بای بای کلاس سوم میخک   ...
2 تير 1393

کلاس

من دیروز رفتم کانون و کلاس سفالگری ثبت نام کردم. اخه ما اون روزا مدرسه بودیم یک روز از طرف مدرسه مارو بردن به اون کانون ما که می رفتیم اونجا می گفتن می تونیین بیای تو کانون عضو شین من هم رفتم ثبت نام کردم من بیشتراز اون همه کلاس فقط کلاس سفالگری رودوست داشتم عجیب بود میرفتی اونجا باید همه ی کلاس هارو ثبت نام می کردی نمیشد فقط یک کلاسو ثبت نام کنی برای یک سال به مبلغ 100/000ریال می گرفتن من از فردا دیگه باید برم کلاس کلاس های سفالگریشم فقط سه شنبه ها بود.یک شنبه هاو سه شنبه هاو پنج شنبه ها کل کلاسش بود.فردا که رفتم یک کوزه ساختم میارم خونه عکس میندازم تاشماهم نظر بدین که خوب یانه.کلاس ها:خوشنویسی_نقاشی_سفالگری_داستان نویسی_...
26 خرداد 1393

13 به در با تاخیر

امسال نتونستیم بریم سیزده به در و من خیلی ناراحت بودم. داداشم سرما خورده بود و تو خونه موندیم. اما بعدش رفتیم خیلی بازی کردم و بهم خوش گذشت کلی هم مواظب داداشی بودم. مامانم قول داد دیگه از سال بعد موقع سیزده به در بریم و منم قول دادم بخاطر این چیزا گریه نکنم.     ...
2 خرداد 1393

این روز های من و داداشی 2

داداشی بازهم یک بازی دیگه به نام الیسا الیسا یاد گرفته وقتی بهش می گم بیا  الیسا الیسا سری میاد دستم و می گیره و بازی می کنه ولی وقتی میگم الیسا الیسا جینگیلی الیسا که باید بشینی نمیشینه به جاش من میشینم . اینم یک  عکس از بازی. ببخشید یکم عکسش بد شد ...
12 ارديبهشت 1393

عید 93 و بانک مامانی

هفته دوم سال 93 فرا رسید و مامانی باید سه روز میرفت بانک .بهم قول داده بود منم ببره قرار شد صبح ه که بیدار میشم صبحانه بخورم بعد مامانی بیاد دنبالم منم زودتر از همیشه بیدار شدم و زنگ زدم مامانم که بیاد . این سه روز خیلی به مامانم کمک کردم شاید هزار تا مهر رو سندهایی که مامانم میزد زدم دیگه از مهر زدن خسته شدم مامانم بهم یاد داد چطوری کارت هدیه رو صادر کنم چند تا مرحله تو کامپیوتر رفتم و بعدش کارت هدیه رو گذاشتم تو دستگاه و هرچی نوشته بودم روش چاپ شد. منم واسه دوستم پریسا یه کارت هدیه صادر کردم که برم مدرسه بهش عیدی بدم تازه یه کارت هم واسه یکی از مشتری ها صادر کردم بعدش هم رفتم تو حیاط بانک که دانشگاه بود کلی بازی کردم چون دانشجوها نبود...
22 فروردين 1393

11همین بهارم

                        واااااااااااااااااااای دوباره عید اومد و بهترین لحظه و قشنگترین روزهای زندگی من فرا رسید. از قبل از عید که مشغول خونه تکونی و خرید و کلی کارهای دیگه  من هم خوشحال بودم که 15 روز به مدرسه نمیرم.من توی این 15 روزی خیلی حوصلم سر میره اما هنوز دلم برای مدرسه تنگ نشده فقط از اینش خوش حالم که روز اول بالباس های عیدمون میریم.مامانم میگه دیگه نمی زارم تعطیلات تنها باشی میبرمت بانک. منم خیلی خوش حال شدم باخودم همش فکر میکردم که توی بانک چی کار کنم.عید و خیلی دوست دارم از عیدی گرفتن هاش و اینور اونور رفتنش ا...
22 فروردين 1393

این روز های من و داداشی

واااااااااااااااااای چه قدر خوش حالم که بالاخره داداشم تونست یک بازی انجام بده.اونم قایم باشک تازه گیا بهش دارم بازی یاد می دم خیلی زود یاد میگیره من همین قایم باشک و توی ده دقیقه بهش یاد دادم.وقتی بهش می گم بیا بریم قایم موشک سری میره چشم میزاره اونم چجوری وقتی روش و می کنه اون ور یواشکی من و می بینه که بدونه من دارم کجا قایم می شم اینجوری چشم می زاره. َ دَدَ  دودودو دَدَدَدودود دَ تازه سک سک م میکنی اینجوری: دوک دوک من خودمم چشم میزارم تو میری قایم میشی ولی بعضی وقت هاهم که من چشم می زارم وچشمم باز می کنم میبینم کنارم ایستادی وهمون موقع سک سک می کنی. تایک بازی دیگه بای       ...
18 فروردين 1393

9سالگی و جشن عبادت دخترم

  دختر عزیزم سارا   فرا رسیدن جشن عبادت   نعمت رسیدن به سن تکلیف و گفتگو با خدا را   به تو تبریک میگویم.   سارای عزیزم جشن عبادت که بی صبرانه از اول سال تحصیلی منتظرش بودی فرا رسید و با شادی به پایان رسید. خیلی خوشحالم و خدارو هزار بار شکر میکنم تونستم این روز و ببینم. بعد از جلسه ای که مدرسه واسه مامانها گذاشته بودن قرار شد سیزدهم اسفند جشن تکلیف 520 دانش آموز در حسینیه معصوم زاده برگزار بشه. چند روز مونده بود به جشن روزی هزار بار ازم میپرسیدی مامان مرخصی میگیری ؟ منم که چون میدونستم نمیتونم جوابهای سرو ته میدادم تا ذهنت و منحرف کنم . قربون دختر با احساسم بشم که...
2 فروردين 1393
185445 0 2 ادامه مطلب

کلاس بدمینتون

من خیلی خیلی خوشحالم توی کلاس بدمینتون ثبت نام کردم.چون هروقت با ماما نی می رفتم کلاس بدمینتون خودشون علاقه خاصی به این ورزش پیدا کردم.پس فردا باید برم کلاس.مربی ورزشمون گفت با این که جلسه ی اولت بود خیلی خیلی خوب بازی کردی و همینجور ادامه بده.منم گفتم باشه. ببخشید این دفعه نمی تونم عکس بزارم حتماً به مامانم می گم که ازم عکس بندازه برام دعا کنین که این دفعه هم ورزشمو خوب بگیرم فلاً بای ...
15 بهمن 1392