قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

کلاس بدمینتون

من خیلی خیلی خوشحالم توی کلاس بدمینتون ثبت نام کردم.چون هروقت با ماما نی می رفتم کلاس بدمینتون خودشون علاقه خاصی به این ورزش پیدا کردم.پس فردا باید برم کلاس.مربی ورزشمون گفت با این که جلسه ی اولت بود خیلی خیلی خوب بازی کردی و همینجور ادامه بده.منم گفتم باشه. ببخشید این دفعه نمی تونم عکس بزارم حتماً به مامانم می گم که ازم عکس بندازه برام دعا کنین که این دفعه هم ورزشمو خوب بگیرم فلاً بای ...
15 بهمن 1392

تولد 9 سالگی سارا جونم

قلبم ، وجودم ، نازنین من سارای عزیزم 9 ساله شدی و قدم به دهمین سال زندگیت گذاشتی . یعنی سالها پشت هم تند تند اومدن و رفتن حالا دیگه دارن دورقمی میشن. به جون خودم خدایاااااااااااا باورم نمیشه .آخه ثانیه به ثانیه نوزادیت جلو چشمامه نمیتونم ببینم اینطور قد کشیدی و بزرگ شدی . خدایا شکرت خیلی شکر تولد امسال سارا جون با 8 تا تولد قبل یه فرقی داشت که اونم به پیشنهاد سارا جونم اجرا شد. امسال دیگه از بزرگترها خبری نبود و فقط همکلاسی ها ی کلاس سوم میخک. خیلی به همتون خوش گذشت منم حسابی ذوق کرده بودم. خیلی حال میداد بچه ها یکی یکی میومدن و موقع رفتن باید شال و کلاهاشون و سرشون میکردم و تحویل مامانها میدادم . خودتم خیلی راضی بودی و میگفتی مامان خدا...
4 بهمن 1392

امروز صبح

سلام من امروز غایبم غایب باشی چه حالی میده . امروز پرستار پارسا که بیدار شد گفت من مهمون دارم هروقت بیدار شد بهم زنگ بزن. بعد از ده دقیقه پارسا چشماش باز کرد و من و پارسا توی خونه یک ربع تنها بودیم. بعد از یک ربع به پرستارش زنگ زدم گفت الان میام با خودم گفتم حالا که نیومده یک چندتا عک بندازیم و من تونستم دوتا عکس بندازم . اینهم دوتا عکس این موقع دوربین و به یک شکل است که خودش عکس می ندازه.این منوپارسا           ...
11 دی 1392

قلک

سلام دوستان من دیشب قلکم رو شکستم  و کلی توش پول ریخته بودم. رفتم توی اتاقم چشمم به قلکم افتاد دیدم که دیگه یکمش مونده تاکامل بشه بخاطر همین به مامانم گفتم قلکم رو بشکنیم. من و پارسا و بابام نشستیم ومامانم با چاقو قلم رو شکست وارزتوش کلی پول بیرون اومد . البته بیشتر سکه بود ولی پول های کاغذیشم اگر یکم دیگه توش پول  میر ختم پول های سکه وپول های کاغذی مساوی می شدن و فردا صبحش مامانم پول هام و بردو ریخت توی حسابم و دیگه دزد هم پیداش نمیکنه. اون شب خیلی شب خوبی بود. البته پارسا یکمش رو انداخته ایور و اون ور این هم عکس ...
10 دی 1392

شب یلدا

سلام عزیزان شب یلدا بزرگترین شب سال است یعنی فقط چند دقیقه جلوتره. شب یلدا ه من خیلی خیلی خوش گذشت ما شاممون رو خوردیم و هندانه, انگور, اجیل, بردیم خانه ی مادر بزرگم و دور هم خوردیم به من که خیلی خوش گذشت جاتون خالی بود ساعت ده و نیم شبم گرفتم خوابیدم فرداشم خیلی خوش حال و شاد به مدرسه رفتم و معلممون گفته بود که براشب یلدا گزارش بنویسید ومن هم نوشت ام به خانوممون نشون دادم و گفت عالی. یک شعرهم پایینش نوشتم ببینید قشنگه؟: شب یلدا قدم ارام براداشت کمی هم احترام ما نگه داشت تو می بینی ربابم غصه دار است بنی هاشم هنوزم داق دار ست صدای العتش در گوش مانده بدن ها بی کفند هر گوشه مانده شب یلدا توهم چله نشین باش سیاه پ...
4 دی 1392

یادی از سارا جونم

خوشگلم سارا جونم ببخش عزیزم وقت نمیکنم مثل مامانهای دیگه بیام و تند تند تو وبلاگت بنویسم و قربون صدقت برم اما خودت میدونی چقدر دوستت دارم و تا چه اندازه واست جون میدم البته خودم بیشتر میدونم تا تو چون هیچ کس تو وجودم نیست فقط خودم میدونم به خاطر همین همش میگم به عشق تو زنده ام بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس عزیز دلم خوب بریم سر احوالات دخترم که کلاس سومش رو هم داره با خوبی و رضایت مندی کامل من و باباش سپری میکنه البته از نظر درس از نظر ریخت و پاش که طبق معمول کماکان به قوت خودش باقیه و به قول ندا اینجا همه چی درهمه.......... اما فدای سرت زوده جیگر مامان نمیخواد به زحمت بیفتی فعلاً بچگیت و بکن کوچولوی من کلاس...
6 آذر 1392

2ابان 92 عید غدیر

عید غدیر هم دو روز تعطیل بودیم قلب مامان قرار شد بریم گلوگاه  هم ناهار بریم اکبر جوجه و هم بریم بندر ترکمن با اینکه مدتش کم بود اما به ههمون خیلی خوش گذشت ایشالا که عزیزم همش خوش باشی این هم جنگل زیبای گلوگاه همراه با مه این هم اکبر جوجه عشق سارا و اینجا هم قبرستان زیبای سفید چاه ...
24 آبان 1392

ساری24مهر92عید قربان

ما چهار شنبه راه افتادیم رسیدیم ساری اول یک پلاژ بهمون دادن. که رسیدیم توی اون خونه. حاضر شدیم رفتیم دریاچون هوا یکم سرد بود شنا نکردم عوضش با داداشی ماسه بازی کردیم. بعد که رسیدیم حموم رفتیم و اون جا یک قطار داشت  واقعی بود. مسافر سوار می کرد دو دور می دادو پیاده می کرد ما هم سوار اون قطار شدیم خیلی حال دادظهزرش که مامان بابام می خواستن بخوابن بابام بهم پول داد که سوار اون قطار بشم رفتم تنهایی سوار شدم اون هم خیلی حال داد. چون اسم پلاژش راهن بود قطارهم توش بود.توی اون سبزه ها یک سیب پلاستیکی گنده گذاشته بودن من هم باسیب قرمز عکس گرفتم هم با سیب زرد.عکس هاش رو می زارم.یک شب خوابیدیم رفتیم گرگان وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم گ...
24 آبان 1392

امروز و فردا......

من امروز و فردا و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه تعطیلم چون خانوممون یکشنبه گفته بود که می تونین دوشنبه یا سه شنبه اجازه بگیرین غایب باشین گفت مدرسه باز هسته اما شما می تونین نیاین اما بااجازه منم  فردا و پس فردا نمیرم مدرسه دیگه چهارشنبه هم خودش تعطیله. ومن هم کلی بازی می کنم تازه خانوممون گفته بود که توی این دوروز من بهتون مشق نمیدم. ومن هم خیلی خوشحال شدم زود به مامانم گفتم که این دوروز اجازمو بگیره و سرویس هم نیاد دنبالم.منم را حت تا دوازده شب بیدار می مونم ***
20 آبان 1392

روز دانش اموز

سلام دوستان عزیز ببخشید یکم دیر کردم برای مطلب نوشتن* انگارهم یکم دیر کردم برای روز دانش اموز روز دانش اموز به همه ی دانش اموزان عزیزم مبارک باد* حالا بگم چی بهمون دادن یک کتاب ادینه مخصوص پنجشنبه ها و جمعه ها دیگه ورقه نمی دن بجاش باید توی این دوروز سه صفحه از این کتاب رو حل کنیم* اسمش هم گردوی دانش** این هم عکس کتاب ...
20 آبان 1392