قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

ببخشید

سلام دوستان ببخشید چند روز پای اینترنت نیمومده بودم.اینترنت مون وقتش تموم شده بود و ماهم یادمون رفت وصلش کنیم یک مسافرت ساری هم رفتیم مطلبش رو فردا پس فردا می نویسم یا شایدم امروز.و الان خوش حالم که دوباره پیش شما دوستان گلم هستم. تقدیم شما برای معذرت خواهی بای تا مطلب شمالمون ...
28 مهر 1392

بلا خره افتاد

بالاخره دندون لغم افتاد چند روزی منتظر افتادنش بودم.که افتاد خیلی روز های سختی بود نمی شد غذا بخوری .هی غذا ها میخورد به اون دندون تند تند خون میومد و حالا افتاد از دستش خلاص شدم. دیگه راحت می تونم چیز میز بخورم. دندون من صبح در حال صبحانه خوردن افتاد.داشتم صبحانه می خورم که یکدفعه دیدم یک چیز سفت توی دهنم درش اوردم دیدم بله دندونم افتاده.انداختمش توی سطل اشغال. ولی یکم که گذشت دلم سوخت با خدم گفتم کاشکی نمی ریختم دور نگهش می داشتم. خلاصه من از این دونه خیالم راحت شد. ...
5 مهر 1392

فقط 4روز

واااااای من خیلی خیلی خوشحالم که ٤روز دیگه مدرسه ها باز میشه و من تنها توی خونه نیستم و میرم مدرسه. صبرم نیسته مدرسه ها باز بشه و باز دوستام رو ببینم. دوشنبه مدرسه ها باز میشه و اول مهرو تولد مامانی. و فرداش باید بریم مدرسه. هروز که خونه تنهاهم انقدر ذوق دارم که میشینم هی دفترام رو می بینم تازه دفتر دیکته و دفتر نقاشی وانشا رو یادم رفته بود  سه تاش رو خریدم عکسش رو توی ادامه ی مطلب گذاشتم امید وارم همه ی بچه ها شاد باشن که می خوان برن مدرسه. اگه می خواین این یک عکس  رو ببینین بفرمایین ادامه ی مطلب.   ...
27 شهريور 1392

خدا مواظبم بود واقاً

چقدر سخته که مامان و بابا کارمند باشن من تنها واقاً سخته.تنهایی و 10000چیز دیگه.پمامانم بهم میگه درو به روکسی باز نکن. اما یک اتفاق که فکرشم نمیکردم و مامانم بابام خیلی عصبانی شدن اگه می خاین بقیه رو بدونین برین به ادامه ی مطلب من دارم کمی دیر می نویسم.نمی دونم چند شنبه بود که یکی اومد در خونه زنگ بعد هم من هم به حرف مامانم و بابام فکر کردم که گفته بودند درو به هیچ احدی باز نکن من هم تصویرش رو نگاه کردم و گفتم ببخشید شما گفت:من از طرف کمیته ی امداد اومدم من هم که خیلم راحت شد.چادرم روسرم کردم در باز کردم. بایه بسم الله رحمان رحیم. بعد گفت که صندوق صدقاتتون رو بیار.من هم رفتم اوردم بعد کلید مخصوص خود صندوق رو داشت من هم خیالم راحت...
19 شهريور 1392

هی همرو گرفتم

من خیلی خوشحالم که لوازم تحریرمو گرفتم هی بوسشون می کنم و هی نگاشون میکنم. همه چی مو گرفتم کفش,کیف...... ببخشید که خیلی کم مطلب نوشتم. این هم عکس ها کیف جامدادی برچسب دفتر مشق ها برنامه ی هفتگی دفتر ریاضی خطکش   مدادرنگی کفش کتانی   کفش اصلی     و دفترچه ...
3 شهريور 1392

تموم شد رفت

هییییییییییییییییی تموم شد رفت دندون پزشکی هوراااااااااااااا. دیگه دندون خراب ندارم فقط اخری بود. سلام دوستان ببخشید که انقدر شلوغش کردم. اخه خیلی خیلی خوش حالم که رفت از دندون پزشکی خبری نیست.ما رفتیم تو دندون پزشکی یکم تول کشید بعد صدامون زد بابایی بعداز من کارشو انجام داد. خلاصه یک خبر بدو یک خبر خوب. خبر بد: امپولش  درد داشت اما به اندازی کشیدن نه" کشیدنش رو به نق نق افتادم گریه نکردم دکترم خیلی ساده و مهربون بود  اخر سرش گفت چه دختر شجاعی منم به خودم نازیدم. اول که امپول زد یکم صبر کرد نمی دونم چرا اگه می دونین بهم بگین.بعد من و صدا کرد که بیا برات بکشم تمام دست و پا هام لرزید. با لرزش رفتم روی صندلی یک خبر کیست ...
21 مرداد 1392

واقعاً چه زود گذشت

وااااااای باز فردا نوبت دندون پزشکی اه. من هی دارم به مامانم میگم که نمی خوام دندونم رو بکشم اما مامانم میگه نه اگه نکشی دندون از اون ور لثت می زنه بیرون. اونم ریشه. به بابامم اسرار می کنم ولی بابامم حرف مامانم رو میگه.هی میشینم فکرمی کنم ایا درد داره؟ ایا درد نداره ؟ ایا متوسط؟ دفعه ی پیش که رفته بودم برای امپولش متوسط بود. یعنی از کشیدنش کمتر درد داشت اما کشیدن درد داشت. مامانم میگه: وقتی یک چیزی رو می خوان از بدنت بکشن خوب درد میاد. تازه بابامم میگه: کار من که از تو بدتره برای من ایمپلنت.باید شیش تا امپول بزنم من هم اینجوری شدم بعد همون موقع یک فکر جدید به ذهنم رسید با خودم گفتم با خودم 100 تا کتاب میبرم بابایی ...
20 مرداد 1392

دوستت دارم عزیز دلم

اي هميشه جاودانه در ميان لحظه هايم ، غصه معنايي ندارد تا تو ميخندي برايم...   از جنس كدام نور بودي ستاره من؟   كه جسارت با تو بودن در من جنبيد   و من چه عاشقانه به رويت لبخند زدم   و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتي ...   و اين شد ...   "عاشقانه ي آرام "من و تو... چقدر زود بزرگ میشوی؟برای چه این همه شتاب داری؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست.اما اینگونه که تو می روی میترسم به گرد پایت هم نرسم. میترسم از تو جا بمانم. سارای زیبای من! خورشیدکم! انگار همین دیروز بود که من صدف...
8 مرداد 1392

کنسل شد

سلام من بابام روز دیگه خودش برای دندون پزشکی نوبت داشت. من هم دلم می خواست  روز دیگه بابابام برم.که هم مامانی بیا من حالا یک جورایی نترسم. بخاطر همین کنسل شد. من هم یک جورایی خوشحال شدم. ولی چه فایده زود میگزره. حالا اشکال نداره بازم   روز دیگه.الان فکر دارم می کنم که دندونم رو کشیدم و اومدم خونه مامانم میگه اشکال نداره چشم روهم بزرای زود می گزره. ...
1 مرداد 1392